کودک بیگناه؛ قربانی حسادت زنانه
دختری تک فرزند بودم که درخانه پرمهر پدری قدکشیدم. مادرم خانه داربود و پدرم تعداد زیادی گوسفند داشت که پرورش میدادآن زمان دریکی از روستاهای تایباد زندگی میکردیم و اوضاع مالی خوبی داشتیم....
دختری تک فرزند بودم که درخانه پرمهر پدری قدکشیدم. مادرم خانه داربود و پدرم تعداد زیادی گوسفند داشت که پرورش میدادآن زمان دریکی از روستاهای تایباد زندگی میکردیم و اوضاع مالی خوبی داشتیم....
زن جوان گفت: ۱۹سال بیشترنداشتم که «نعمت» به خواستگاری ام آمد. او ساکن مشهد بود و پسرخوب و سربه راهی به نظرمی رسید. من که عاشق زندگی درمشهد بودم بلافاصله پاسخ مثبت دادم و با «نعمت» ازدواج کردم. چند سالی اززندگی با او درمشهد میگذشت که فرزند دومم اهورا به دنیا آمد.
دراین شرایط وضع مالی شوهرم کمی بهم ریخته بود که من تصمیم گرفتم سرکار بروم و کمک خرج خانواده شوم. ما با برادرشوهرم دریک ساختمان زندگی میکردیم.
یک ماهی بود که اهورا و نسیم را پیش جاری ام میگذاشتم و به سرکارمی رفتم. به خاطراین که کارمن فروشندگی دریکی ازبازارهای مشهد بود حوالی عید و یا درفصل آغاز مدارس باید دوشیفت کار میکردم به طوری که آخرشب، همزمان با شوهرم به خانه میرسیدم. او هم تا ظهردر شرکت خصوصی کار میکرد و عصرتا شب هم فروشنده بود.
نسیم۶ساله و اهورا ۷ ماهه بود، با وجود این که جاری ام به دلایلی نمیتوانست صاحب فرزند شود فکر میکردم بچههای من این کمبود را تا حدودی برایش جبران خواهند کرد اما اشتباه میکردم. مدتی بود وقتی اهورا را به خانه میآوردم خیلی بیتابی میکرد وحالش خوب نبود.
حتی چند باری دکتر هم بردم اما بیفایده بود تا این که یک روز وقتی به خانه میآمدیم، نسیم با استرس فراوان گفت: مامان، زن عمو وقتی اهورا گریه میکنه تو شیشه شیرش یه شربتی میریزه و اون شربت رو تو کمدش قایم میکنه، من چند باری وقتی حواسش نبود دیدم. بعد اون داداشی گیج میشه دیگه اذیت نمیکنه. با شنیدن حرفهای دخترم، دنیا پیش چشمم تار شد.
فوری دست نسیم را گرفتم و به خانه برادرهمسرم رفتم و قبل از این که جاری ام مرا به خانه دعوت کند خودم وارد شدم. نسیم دست مرا کشید و سمت اتاق و کمدی رفت که میگفت درآنجا شربت را پنهان میکند. ستاره که دستپاچه شده بود مدام میپرسید چی شده؟ این چه رفتاریه؟
به اصرار من و برادرهمسرم او درکمد را باز کرد. تمام لوازم هایش را بیرون ریختم تا این که چشمم به شربت متادون خورد. ستاره بیوقفه شروع به گریه و ابراز پشیمانی کرد از او شکایت کردم. او به افسرتحقیق گفت: به خاطر مشکلی که دارم خیلی روی روان و روحیه ام تاثیرمنفی گذاشته است برای همین ازمدتی قبل موادمخدرسنتی و شربت متادون مصرف میکنم.
چند باری خواستم کنار بگذارم، اما نتوانستم و هیچوقت جرات نداشتم موضوع اعتیادم را به همسرم بگویم.وقتی اهورا کنارم بود راستش به موقعیت آزاده و خوشبختیاش درکنارفرزندانش حسودی کردم و ازاین طریق خواستم سلامتی فرزندش را به مخاطره بیندازم اما حالا پشیمانم که یک طفل معصوم قربانی اعتیاد و حسادت من شده استای کاش...
با دستور ویژه سرهنگ مجتبی حسین زاده(رئیس کلانتری رسالت مشهد )تحقیقات گسترده پلیسی و بررسیهای روانشناختی درباره این ماجرای وحشتناک دردایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.