ماجرای ساقی شهر / حسادتی که دردسرساز شد!
خلاصه او یک دستگاه موتورسیکلت هم در اختیارم گذاشت و من از فردای آن روز بدون مشورت با پدر و مادرم مشغول کار شدم. با آن که چندروز بعد فهمیدم بسته هایی که از این سر شهر تا آن سر شهر جابه جا میکنم، مواد مخدر«گل»است اما دیگر نمیتوانستم از درآمد آن چشم پوشی کنم!
خلاصه او یک دستگاه موتورسیکلت هم در اختیارم گذاشت و من از فردای آن روز بدون مشورت با پدر و مادرم مشغول کار شدم. با آن که چندروز بعد فهمیدم بسته هایی که از این سر شهر تا آن سر شهر جابه جا میکنم، مواد مخدر«گل»است اما دیگر نمیتوانستم از درآمد آن چشم پوشی کنم!
دوران کودکی ام را در منزلی محقر و مخروبه درحاشیه شهر مشهد گذراندم. پدرم کارگر فصلی بود و از نظرمالی بسیار درتنگنا قرارداشتیم به همین دلیل در کلاس نهم ترک تحصیل کردم و شاگرد مکانیکی شدم تا شاید کمک خرج خانواده باشم و خواهرانم بتوانند به تحصیلات خود ادامه دهند. استادکارم به صورت هفتگی به من دستمزد میداد و انعامی هم که از مشتریان میگرفتم بسیارخوشحالم میکرد. آخر هفته وقتی مایحتاج زندگی را میخریدم، برق چشمان مادرم را میدیدم که روحم را به پرواز درمی آورد اما یک سال بعد با ورود برادرزاده صاحبکارم به مکانیکی، سرنوشت من نیز به گونه دیگری رقم خورد.
با آن که آقا رحمت به برادرزادهاش گفت: تو استعداد این رشته فنی را نداری! ولی با اصرارپدر«فربد»پذیرفت که درتعمیرگاه کارکند. ولی«فربد»نوجوانی حسود و بدجنس بود.حتی از نگاهش نفرت و شرارت را حس میکردم. با آن که سرگرم کارهای خودم بودم و سعی داشتم مهارت بیشتری درتعمیرخودرو بیاموزم اما «فربد»پنهانی همه کارهای مرا خراب میکرد و چوب لای چرخم میگذاشت.
بالاخره بعد از۷ ماه کار به جایی رسید که آقا رحمت با شرمندگی عذر مرا خواست و گفت: با برادرش به خاطر من دچار اختلاف شده است و من باید مکانیکی را ترک کنم ولی تاکید کرد که بسیار از رفتار و کارم راضی بود! او حتی ۳ماه بیشتر حقوقم را پرداخت و من با قلبی شکسته از مکانیکی بیرون آمدم. مادرم از چهره ام فهمید که چه اتفاقی افتاده است. به همین خاطر خیلی مرا دلداری داد که شغل بهتری پیدا میکنم. اما من به هرکجا برای شاگردی رفتم فایدهای نداشت حتی دریکی از سایتهای واسطه گر هم آگهی دادم که کسی تماس نگرفت. شبها در پارکها و خیابانها سرگردان بودم و مدام فکر میکردم که حالا چه کنم.