همسرم با پیرزن همسایه ازدواج کرد / هنوز باورم نمی شود
هنوز هم نمیتوانم این ماجرای تلخ را باور کنم. من همواره پیرزن همسایه را به اندازه مادرم دوست داشتم و هر کاری که از دستم برمیآمد، برای او انجام میدادم تا این که...
هنوز هم نمیتوانم این ماجرای تلخ را باور کنم. من همواره پیرزن همسایه را به اندازه مادرم دوست داشتم و هر کاری که از دستم برمیآمد، برای او انجام میدادم تا این که...
زن۲۸ ساله که با چشمانی اشکبار در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد نشسته بود، با بغض غریبی ادامه داد: من و همسرم که اهل یکی از شهرهای کوچک مرزی خراسان رضوی هستیم، از دوران کودکی نه تنها با هم بزرگ شدیم بلکه از همان آغازین روزهای زندگی بزرگترها ما را برای ازدواج با یکدیگر مناسب میدیدند و به قول معروف به نام هم بودیم. از سوی دیگر نیز من عاشق «سلیمان» بودم و او هم به من عشق میورزید تا این که بالاخره به سن ازدواج رسیدیم و در میان هلهله و شادی روستایی پای سفره عقد نشستم. همه فامیل خوشحال بودند که دختر عمو و پسرعمو با هم ازدواج کردهاند.
در واقع زندگی مشترک ما زبانزد اهالی روستا بود تا این که برای یک زندگی بهتر به مشهد مهاجرت کردیم. حدود یک سال قبل بود که پیرزنی به نام «عاطفه» همسایه ما شد ولی تنها بود و هیچ کس را نداشت. وقتی یک روز پای درددل هایش نشستم، او سرگذشتش را برایم بازگو کرد و من خیلی دلم به حالش سوخت. چون فرزندی نداشت و چندبار هم در جوانی بچه هایش سقط شده بودند. او میگفت: شوهرش نیز چندسال قبل از دنیا رفته است و دیگر کسی به او که اکنون پیرزنی بیمار است، کمکی نمیکند! به همین خاطر تصمیم گرفتم من هم مانند همسایگان دیگر درکنارش بمانم و هر کاری از دستم ساخته است، برایش انجام بدهم. به جز کمک مالی، همسرم و فرزندانم را هم تشویق میکردم که هوای«عاطفه خانم»را داشته باشند. حتی یکی از فرزندانم را شبها میفرستادم تا در کنار او بماند که تنها نباشد. بیشتر اوقات نیز او را به خانه ام دعوت میکردم تا سر سفره ما غذای گرمی با هم صرف کنیم.
خلاصه من که از مادرم دور بودم، او را «مادر» صدا میزدم و حتی نزد پزشکان معالج میبردم و داروهایش را تهیه میکردم. او هم همدم من بود و دیگر از سیر تا پیاز زندگی مشترکم خبر داشت. ولی این ماجرای تلخ از مدتی قبل زمانی شروع شد که پدرم در شهرستان به بیماری سختی دچار شد و هرکدام از فرزندانش یک شب نزد او میرفتیم تا از پدرمان مراقبت کنیم. هفتهای یک بار هم نوبت من بود که به شهرستان میرفتم و از «عاطفه خانم» میخواستم مراقب فرزندانم باشد و برای همسرم نیز غذا درست کند. او هم انصافا در نگهداری از خانواده ام کم نمیگذاشت تا این که یک روز وقتی به خانه ام آمدم، متوجه رفتارهای مشکوکش با شوهرم شدم که به طرز زنندهای در کنار همسرم ظاهر شده بود. وقتی به شوهرم اعتراض کردم او مرا سرزنش کرد و گفت: به خاطر روز تولدت قصد داشتیم تو را غافلگیر کنیم! ولی این رفتارها تا جایی ادامه یافت که حتی در حضور من همسرم را به آغوش میگرفت و من هربار بیشتر نگران میشدم و با اخم و قهر قصد داشتم به آنها بفهمانم که من از این رفتارها بیزارم.اما یک روز پسرم گفت: وقتی شما به شهرستان میروید آنها با هم در اتاق شما استراحت میکنند!
زمانی که این موضوع را با ناراحتی و جنجال به همسرم گفتم، او در میان بهت و حیرت من گفت که عاطفه خانم را به عقد موقت خودش درآورده است. دیگر دنیا روی سرم خراب شد و اشک ریزان به کلانتری آمدم تا راهکاری قانونی برای این مشکل پیدا کنم اماای کاش...